دستانم را باز مي كنم و بر گندمزار باغ پدري ميكشم تا سپيدار هاي سبز،تكرار تمتع زيارت حج باشد و زاغكان پير بدانند كه آسماني از نور در جغرافياي خاكي تن من مأوا دارد و زاغكان پير خسته بدانند كه دنيايي بر جغرافياي توس من خانه دارد،آنگاه كه زنان سر چهار سوق هلهله كنان ريسه هاي شادي را مي بافتند.بر آنم كه چشم در چشم معصوميت كبوتر بال بگشايم،پرواز كنم و از صيقل وجودت خودم را بيارايم،اي هفتاد و چند ستاره،تو از سلسله ي كامين آفتابي كه شمس الشموس مي خوانندت و آفتاب بر تو جرأت برآمدن ندارد.قلبم را،دستانم را،تمام آنچه تو ميداني هديه غبار بارگاهت،هديه ي غبار كفش كودكان و زائران بارگاهت؛و سبزينه اي به تبريك،به زنجير سرسرايت مي بندم كه تو مولايي و مولاترين،و من بنده ام و بي مقدارترين.

سلام آقا اهل خراسانم،اهل چهار كوچه آن طرف تر . سلام آقا . سلام آقا ...

دسته ها : مذهبي
1391/7/3
X