بسم الله الرحمن الرحيم

 شايد فراموش شد آنكه نامش نيست، يادش نيست، خودش نيست و حتي جسدش ناشناخته است ؛ اما او امروز نام جديد از خالق اش گرفته: شهيد گمنام. شهيد گمنام با اسم و رسم رفت و بي نام نشان برگشت . اما كجا برگشت؟ ديگر هرگز به خانه اش در فلان خيابان و فلان كوچه برنگشت اما به خانه دل ميليون ها عاشق پا گذاشت و همه صاحب خانه هاي دل ها برايش فرش قرمز پهن كردند و چون تاج ، نامش را بر سر گذاشتند. شايد اگر گمنام بر نمي گشت صاحب يك مقبره اي با شكوه و نوراني ميشد اما حال كه بي نام و نشان شد ، برايش هزاران مقبره هست و نامش بر سر سنگ هزاران مقبره آسماني حك شده. شهيد گمنام سلام! حالا بگو تو گمنام و بي نشاني يا من و ما؟ تو را كسي نمي بيند يا من و ما؟ شهيد گمنام سلام؛ نامت بر زمين و آسمان نقش بسته و نقاشان روزگار مات و مبهوت مانده اند كه تو چه هستي كه اين چنين چيره دست نقش مي زني.

شهيد گمنام سلام و باز هم سلام و تا ابد سلام...

دسته ها : شهيد گمنام
1391/7/29

بسم الله الرحمن الرحيم

 امروز به خانه اي سر زدم اما بي نشان. هوا اصلاً خوب نبود. خورشيد خانه طلوع نكرده بود و تنها عكسي از آفتاب آنجا آويزان شده بود. دلم گرفت و غم چون تير به فرقم نشست. چشمه هاي محبت خانه خشكيده بود و تشنگي موج مي زد. آنقدر تشنه بودند كه عطش مرا هم گرفت. اما خود نمي دانستند كه لب هاشان ترك برداشته. شايد تا بحال كسي به آنها نگفته لب هايتان از خشكي تركيده. چرا ديگر كسي آيينه براي ديگري نيست. نه آيينه زنگار گرفته كه آيينه صاف تا دلسوزانه تصوير زخمي آنها را نشانشان دهد. افسوس كه امروز غم ديگران از يادها رفته و تنها من مانده. يكباره سردم شد؛ آخر از گرماي نگاه هاي پرمهر خبري نبود و هر كدام در زندان و قفس منيت خود گرفتار شده بودند و بال و پر به هم مي كوبيدند و ناخواسته به ميله هاي قفس خود بافته برخورد مي كردند تا شايد راهي بيابند. اما راه نجات تنها از خرابي قفس خودخواهي نفس خودبين ، نمايان خواهد شد. گفتم نگاهي به گلهاي خانه بياندازم دلم آرام شود؛ اما صورت هاي زرد و پژمرده شان خبر از فصل هاي سرد متوالي مي داد. انگار تا بحال بهار را نبوئيده اند و هميشه سرنشين ارابه پاييز سرد بودند. از خانه بيرون آمدم و گفتم كاش نمي آمدم ، اما نه خوب شد آمدم شايد بشود پيكي از بهار برايشان فرستاد. شهيد گمنام رفت بي نام و نشان اما نگاه آشنايش هميشه نگران مسافران مانده در برف و كولاك زمان است.

دسته ها : شهيد گمنام
1391/7/29

بسم الله الرحمن الرحيم

 كاش هواي سرد بعضي خانه ها و كوچه ها تغيير كند و مثل هواي سنگرهاي وقت جنگ ، آفتابي شود. ياد سنگرها بخير كه كسي طاقت غم ديگري را نداشت. آنقدر براي غم يكديگر وقت دعا اشك مي باريدند كه زمين زير پايشان گمان مي كرد بهار آمده و فصل باران ديگر رسيد اما وقتي قطره اي را مي چشيد شوري آنرا احساس كرده و مطمئن ميشد كه دوباره عاشقي رو به معبود مشغول عاشقي ست. اشك و دعا براي ديگران چه لذتي داشت در آن آسمان بيكران سنگرها كه اگر از بالاي ابرها كسي به اين آسمان مي نگريست مي يافت كه انتهايش را نخواهد يافت. آسمان سنگر كه بيكران نبود ولي با نفس هاي عاشق سربازان خاكي اما آسماني ، بي نهايت شد. انتها براي دل هاي دريائي لباس خاكي ها معنا نداشت كه وصل به آن بي انتهائي شده بودند كه حد و حدودي ندارد و هر محدوده اي از او چشم باز كرده. كاش دل ها همه دريائي شوند و ديگر وقتي به شهر قدم مي گذاري صداي خش دار خشمناك شنيده نشود و زيبائي دل ها از صورت عابران و سواران ديده و شنيده شود. چه خوب گفت آن بزرگ كه دل ها بايد صاف شود تا جان لايق شهادت گردد. و دل شهيد چه دلي بود كه خالق اش شد عاشقش؟

دسته ها : شهيد گمنام
1391/7/29

بسم الله الرحمن الرحيم

من شهيد گمنام آمدم تا نشاني از نام و نشان داران شهر بگيرم. رفتم نگاهي به دفتر كار آشنائي انداختم تا كمي از اين جهان زودگذر بيشتر ببينم. گوشه دفتر كارش ايستادم و ديدم هوا اصلا خوش نيست. به صورتش خيره شدم و نقش و نگارهاي فراواني از منيت و نفس ديدم. چه شد آن رخسار صاف و دوست داشتني كه هر وقت دلتنگ روزگار مي شدم با نگاهي به آن آرام مي شدم. در فكر خود غوطه ور بودم كه صداي زنگ تلفن همراهش هوشيارم كرد. آنچه مي شنيدم و مي ديدم باورم نمي شد كه چه راحت از اموال عمومي براي خود حساب باز كرده بود و نقشه ها داشت. نقشه امروز او چون نقشه ديروز مزدوران بعثي صدام مخرب بود و معبري باز مي كرد براي ريختن خون رفيق. آنروز خون رفيقان بر زمين مي ريخت و كمي آنطرف تر لاله سرخ مي دميد و امروز نقشه عده اي ، خون رفيقان و خوبان را به دل ها مي نشاند تا لاله سرخش دگر بر چشم نباشد. رفتند ياران و ماندند جاماندگان كاروان تا خون خورند و جان دهند كم كم براي ماندن راه شهيدان و بجنگند با كركسان بر سر لاشه.

دسته ها : شهيد گمنام
1391/7/29

بسم الله الرحمن الرحيم

 آمدم كوچه شهرمان تا خبري بگيرم از مسافران شهر . از كوچه خودمان كه گذشتم و به خيابان رسيدم به ناگاه ديدم چه بسيار دختر و زنان بد حجاب كه نه بي حجاب با چهره هائي ترسناك مي آيند. ياد كوچه و خيابان هاي خرمشهر افتادم كه دشمن با وحشيگري تمام بسوي ما و ديگران مي آمد و چون دستانمان خالي از سلاح بود بعد از آن همه مقاومت مجبور به عقب نشستن بوديم. آنروز دشمنان از بيرون از مرزها آمده بودند و به مردم بزرگ ايران زمين گلوله سرخ مي زدند و امروز ديدم كه در خيابانهاي شهرهاي ما خودي ها به ايرانيان تير زهرآلود شيطاني مي پرانند. شهدا مي گفتند جان مي دهيم تا نواميس ما پاك و سالم بمانند و رفتند و جان دادند و خانه به دشمن هرگز. آن روزگاران كه خون شهيد بر زمين بوسه مي كاشت ، زمين بوسه بر پيكر به خاك افتاده مي نهاد و خونش را سرمه چشم مي كرد ؛ و امروز زمين زير پاي بعضي ها مي لرزد تا شريك جرم نشود. چه روزها كه بچه هاي خط مقدم جبهه تشنه و گرسنه با لباسي پر از خاك و بر رنگ خاك خم به ابرو نمي آوردند تا دشمن حتي به يك وجب از خاك ايران دل نبندد و نبست؛ اما امروز سلاح ويرانگر بي حجابي دشمن در هر كوي و برزن آتش ميكند و خاكريزهاي بچه هاي خودي را متلاشي. سلام بر شهيدان ، سلام بر خون سرخ شهيدان ، سلام بر شهيد گمنام كه حتي نام خود را هم فداي ايرانيان كرد، سلام بر نفس هاي آخر شهيد كه خوشنود از پيروزي ايران به آخر رسيد.

دسته ها : شهيد گمنام
1391/7/29
X