دروازه بان

 گفتم : در گروه خودتان چه كاره اي؟

 گفت :دروازه بان دلم!

 گفتم :اين هم شد كار؟برو تو خط حمله.

 گفت :فكرم از دروازه مطمئن نيست.دلم يك دروازه است.

 اگركنترل نكنم،ميبيني پي در پي گل مي خورم.

گفتم: مثلا چه گلي؟

 گفت :گل گناه ،گل هوس ، گل غرور،گل دوستي هاي حساب نشده، گل غفلت ازآينده وآخرت!

 گفتم :چطور است جمع شويم وبا "تيم ابليس"مسابقه دهيم؟

گفت : به شرط اينكه خودم دروازه بان باشم،چون ميدانم كه از چه زاويه اي "توپ گناه"

 را به طرف دروازه دلها، شوت مي كنند.

 گفتم : قبول. ولي از كجا اين تجربه را كسب كرده اي؟

 گفت :زاويه حمله ابليس"غفلت "است و "غرور" وقتي چراغ "ياد" خاموش مي شود،غرور به دشمن "گرا" مي دهد،آن گاه گل گناه دروازه دل را مي گشايد . شيطان ،حريف قدري است، نمي شود آن را دست كم گرفت .

گفتم : پس تو "خط دفاع " را بيشتر دوست داري!

گفت : آدم اگر نتواند دفاع خوبي داشته باشد، مهاجم خوبي هم نمي شود.

 گفتم :ديگر كدام زاويه را بايد مراقب بود؟

 گفت : خواهي نخوري ز تيم ابليس شكست بايد به دفاع از دل و ديده نشست چون شوت شود به سوي دل توپ گناه دروازه دل به روي آن بايد بست

گفتم : دروازه باني هم عجب لذتي دارد!

 گفت : به شرط آن كه گل نخوري وحمله شيطان را دفع كني.

 "جهاد با نفس" به همين جهت بالاترين مبارزه هاست.

دسته ها : داستان كوتاه
1391/9/12

بسم الله الرحمن الرحيم

 پيكر تركه اي اش با آن صورت نوراني كه وقت پرواز سرخ شده بود، زير خاك هاي جنوب آنجا كه ميدان نبرد و مرد و عشق بود، جا ماند. جا كه نماند ديگران از او جا ماندند.

تا بود اسمش بر سر زبانها بود و عكسش به قاب ذهن چشم.

 تا بود بوي عطرش همه را حالي ز جنس آسمان مي داد و لحظه هائي فكر را مشغول خود.

اما وقتي كه رفت اسمش هم با او سفر كرد و فقط در حافظه نقشي ز خود دارد و هيچ قبري به روي خود نديد اسم قشنگش را به روي خود.

او رفت اما خنده هاي وقت و بي وقتش براي ديگران چون يادگار مانده ؛ خنده بر شادي، خنده بر سختي، خنده بر دشنام بدگويان، خنده بر كيد شياطين، خنده ها كرد و همه ديدند كه او از عشق حق شاد و غزل خوان بود.

 خنده هائي چون نور بر صورت،

 گريه هائي كز پاكي سيرت،

 آسمان قلب او آخر هميشه آفتابي بود و شب هرگز؛ شب كه مي شد از صداي ناله هاي عشقي اش ، ظلمت فرار مي كرد. كاش من يك بار فقط شب بودم و از اشك او بيدار مي گشتم.

 او نهان از مردم چشمها شد و چشمهاي عاشق آرزوي ديدني ديگر ز رويش...

دسته ها : داستان كوتاه
1391/9/12

بسم الله الرحمن الرحيم

افتاد بروي زمين، زمين قلبش به طپش افتاد، انگار معشوقه اش را ديد كه ضربان قلبش تند تند آواز وصل مي خواند.

خون صورت زمين را فرش كرد و گرماي خودش را به صورت سرد زمين هديه داد. زمين صورتش برافروخته شد و شوق پرواز به سرش زد ، آخه تا بحال اين چنين آبياري نشده بود، خون جاي آب آبيار. اما انگار همه آب هائي كه در طول عمر ميليون ها ساله يا بيشترش خورده بود به اندازه اين خون شهيد سيرابش نكرده بود.

زمين خواست پرواز كند ولي حكم خالق او را جاي خود نشاند. گفت: اي كاش من نيز آدمي بودم و به عشقت و به شوقت جان را سر مي بريدم و خونم را جاي گذاشته و خودم تنها بسويت پر مي كشيدم. اما اي زمين تو چه كردي كه خالقت توفيق نوشيدن خون عاشقي از عشاق اش را به تو ارزاني داشت. چه كردي كه عشق خدا را، آن شهيد بي ريا را در آغوش گرفتي و كم مانده بود تو هم بالا روي؟! هيچ مي داني خاك زمين جبهه دشمن چه مي كشد آنوقت كه پيكر متعفن دشمنان خدا بر روي صورت مي افتد؟ هيچ مي داني زمين جبهه دشمن چه خون هاي كثيفي را به ناچار خورده تا به عهدي كه با خدا بسته وفادار بماند؟ خوشحال و سرمست بمان تا قيامت صورت خود را ميان عاشقان بيني

دسته ها : داستان كوتاه
1391/9/12
X